- محمدرضا نصرالهی
میراث هاگوارتز (1)
«آلیستر» دو تا برگ از گیاه «دیتانی» دستش بود و از پلهها دوتایکی پایین میدوید. باید زودتر میرسید و تا معجون در نقطهی جوش بود، این دو برگ را میانداخت توی پاتیلش. هیچ دانشآموز دیگری در راهروهای «هاگوارتز» راه نمیرفت. دیروقت بود و همه در خوابگاههایشان بودند. اما «آلیستر» بدبخت شده بود، یک بدبخت واقعی. فقط زیرلب آرزو میکرد هیچکدام از معلمهای مدرسه جلوی راهش سبز نشوند.
پیچید توی راهروی آزمایشگاه؛ راهرو تاریک بود. با چوب جادویش نور کمرنگی بهسمت درِ آزمایشگاه پرتاب کرد و پشتسر نور بهسمت در حرکت کرد. موقع ورود به آزمایشگاه آنقدر سرعتش زیاد بود که سُر خورد و یکی از برگها از دستش افتاد. بوی معجونِ توی پاتیل، تمام آزمایشگاه را برداشته بود. برگ اول را انداخت توی پاتیل و شیرجه رفت تا از زیر میزها و نیمکتها برگ دوم را پیدا کند. همانطور که دنبال برگ میگشت، به خودش لعنت میفرستاد که چرا با «زکریاز» و «مایا» همگروهی شده است.
این معجون، تکلیف نهایی درس معجونسازی بود. باید همهی گروهها فردا معجونهایشان را تحویل میدادند. معجون باید شش ساعت در دمای بالا میجوشید و سر هر ساعت معین، یک ماده به آن اضافه میشد.
«زکریاز» و «مایا» بهبهانهی اینکه معجون تازهتر رنگ شفافتری دارد، خواسته بودند معجون را روز آخر درست کنند. اما روز آخر... .
«آلیستر» برگ آخر را پیدا کرد و توی معجون انداخت و بعد روی یکی از نیمکتها وا رفت. چشمهایش را روی هم گذاشت و شمرده نفس کشید تا از شدت ضربان قلبش کم شود.
صبح رفته بود دنبال «زکریاز» و «مایا»؛ هر دو آمده بودند و پاتیل را روی شعله گذاشته بودند. «زکریاز» رفته بود تا اولین ماده را از انبار بیاورد: آب چشمهی کوهستانی؛ و خیلی زودتر از چیزی که «آلیستر» انتظار داشت برگشته بود. آب را توی پاتیل ریختند و موی یال اسب شاخدار و اشک تمساح پوزهکوتاه را اضافه کردند. بعد تخم قورباغه و جلبک ته دریاچه هم ریختند توی پاتیل. همهی اینها را از قبل «آلیستر» آماده کرده بود. وقتی نوبت «مایا» رسید، یکی از همتیمیهای کوییدیچ آمد دنبالش؛ تمرین داشتند و «مایا» بدون اینکه معذرتخواهی کند، آنها را تنها گذاشت و رفت.
باید مرحلهی اول معجون به نتیجه میرسید تا انباردار در سه مرحله، بقیهی مواد را بدهد.
«زکریاز» رفت تا بخش دوم از مواد را بیاورد و دیگر برنگشت. نمره برای «مایا» و «زکریاز» مهم نبود؛ «مایا» همیشه برای نمرههای پایینش بهانهی کوییدیچ را داشت و «زکریاز» که پدرش بزرگترین مغازهی فروش ردا و پاتیل را در کوچهی «دیاگون» داشت، اصلاً نگران درس نبود. درهرصورت شغل آیندهاش از الان معلوم بود. اما «آلیستر» میخواست نمرههای خوبی بگیرد و در وزارت سحر و جادو برای خودش کاری اداری مثل پدرش جفتوجور کند.
«آلیستر» از جا پرید؛ یعنی خوابش برده بود. پاتیل از جوش افتاده بود و رنگ مایع توی آن ارغوانی تیره شده بود. به ساعت نگاه کرد. از خستگی یک ساعت خوابش برده بود و نمیدانست مواد چهمدت است که از جوش افتادهاند. نباید شعلهی زیر پاتیل را کموزیاد میکرد؛ معجون خراب میشد. بلند شد و معجون را هم زد. بوی گندی از آن بلند شد و باعث شد «آلیستر» حالتتهوع بگیرد، اما نباید کوتاه میآمد. معجون ته گرفته بود و دیگر یکدست نبود. باید پشتسرهم و یکسره هم میزد. یک دور پاتیل را هم میزد و یک دور هم میدوید جلوی درِ آزمایشگاه تا نفس بگیرد. کمکم معجون شروع کرد به قُلخوردن؛ مثل اینکه همزدن باعث شده باشد درجهی حرارت به بقیهی جاهای پاتیل برسد.
یکی دیگر از مواد معجون مانده بود. باید میرفت چند قطره خون کرگدن میآورد؛ خونها در انباری زیرزمین بودند.
معجون را دوباره نگاه کرد و مطمئن شد که میتواند برای نیم ساعت رهایش کند و بدود تا خون کرگدن را بیاورد. همینکه پایش را از آزمایشگاه بیرون گذاشت، شروع کرد به دویدن.
در تمام مسیر سر چوبش نوری میدرخشید. یکی از ارواح روی پلهها ولو بود؛ با دیدن «آلیستر» دنبالش راه افتاد و برای او ماجرای کشتهشدنش را لحظهبهلحظه شرح داد. صحنهی وحشتناکی بود، اما باعث شد «آلیستر» مسیر رفتوبرگشت را کوتاهتر حس کند.
او توانست سر وقت، خون کرگدن را به معجون برساند.
صبح شده بود و «آلیستر» با زورِ وِردهای جادویی بیدار بود. معجون را با همان پاتیل گذاشته بود روی میز معلمشان. بقیهی معجونها در شیشههای شفاف بودند تا رنگهایشان بیشتر به چشم بیاید.
معلم از بالای هر معجونی که رد میشد نمرهاش را میگفت: «هشتاد، هفتادونه، چهل، بیستویک...»
وقتی معلم بالای سر پاتیلش رسید، چشمهایش را بست. صدای معلم را شنید: «هفتادوسه...»
قبول شده بود. «آلیستر» چشمهایش را باز کرد و به دو همگروهیاش نگاهی انداخت. انتظار داشت جملهی تشکرآمیزی بگویند که کمکشان کرده بود این درس را پاس کنند، اما هر دوی آنها ساکت بودند. با خودش زمزمه کرد: «ولشون کن. من قبول شدم و این مهمه.»
لینک کوتاه :
https://news.eshragh.ir/p=21231